به روز شده در: ۱۳ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۶:۲۰
کد خبر: ۷۱۱۴۶۷
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۷ - ۱۳ شهريور ۱۴۰۴

مردان در این قهوه‌خانه‌ها، همسرانشان را به خانه پدری می‌بازند

روزنو :از عباس‌آباد مازندران تا ته گیلان، قهوه‌خانه‌های نو و کهنه، پاتوق شبانه قماربازهایی است که پای دبلنا می‌بازند. غیربومی‌ها به این قهوه‌خانه‌ها نمی‌آیند چون آب و رنگ خوشی‌ ندارد در رقابت با صدها کافه مدرنی که در نوار ساحلی راه افتاده است.

روزنامه اعتماد - بنفشه  سام‌گیس: از عباس‌آباد مازندران تا ته گیلان، قهوه‌خانه‌های نو و کهنه، پاتوق شبانه قماربازهایی است که پای دبلنا می‌بازند. غیربومی‌ها به این قهوه‌خانه‌ها نمی‌آیند چون آب و رنگ خوشی‌ ندارد در رقابت با صدها کافه مدرنی که در نوار ساحلی راه افتاده است.

photo_2025-09-04_01-00-34

 داستان قهوه‌خانه‌هایی که به پاتوق شرط‌بندی  تبدیل شده‌اند

دست آخر بازی که تمام شد، از جا پا شدم. دیگر نمی‌خواستم بازی کنم. 6 دست بازی کرده بودم؛ سه دستِ سه کارتی و سه دستِ تک کارتی. 660 هزار تومان باخته بودم ظرف نیم ساعت. رقم واقعی باختم 600 هزار تومان بود ولی شاگرد قهوه‌چی، بابت هر دست که کارت در کارتخوان می‌کشید، 10 هزار تومان هم مالیات کم می‌کرد. باخت بقیه مردها خیلی سنگین‌تر بود. هم تعداد کارت‌های‌شان بیشتر از من بود و هم ساعت بیشتری بازی کرده بودند. آنهایی که از 8 شب پای بازی نشسته بودند، رقم باخت‌شان از یک میلیون تومان هم بالا زده بود. مثل همان کارگر سرامیک‌کار که از 8 شب پای بازی بود و بعد از دو ساعت، یک میلیون و اندی تومان باخت و با جیب خالی رفت.

 «دبِلنا» همین است. قماربازها اسمش را گذاشته بودند «بازی شانس» که دل‌شان کمتر بسوزد. هی ببازی، هی ببازی، فقط کمتر از 6 دقیقه؟ شماره‌خوان، اگر فرز باشد که حتی کمتر از 5 دقیقه. قاعده بازی خیلی ساده است. ورقِ بازی، یک سری کارت با ابعاد مستطیل است که مثل جدول کلمات متقاطع، خانه‌بندی دارد و اعداد از 1 تا 90 روی خانه‌ها نوشته شده. کارت می‌خری با قیمتی که صاحب بازی تعیین کرده. مثلا هر کارت 50 هزار تومان. یک نفر هم «شماره‌خوان» است و کیسه‌ای به دست دارد پر از مهره‌های شماره خورده از 1 تا 90 و دست در کیسه می‌چرخاند و مهره در می‌آورد و شماره روی مهره را می‌خواند. تو هم چشمت آشناست به ردیف عدد روی کارتت؛ این ردیف بیستی‌ها و این ردیف دهی‌ها و این ردیف هشتادی‌ها و «90» لعنتی هم در هر سری 24 تایی کارت، فقط روی یک کارت نوشته شده. شماره‌خوان که عدد می‌خواند، تو هم چشمت را سُر می‌دهی روی ردیف عددهای کارتت. یک مشت مهره کنار دستت داری و هر عددی که خوانده شد، یک مهره روی عدد کارتت می‌گذاری. وقتی از خانه عددهای روی یکی از کارت‌هایت فقط دو تا خالی مانده باشد، اعلام می‌کنی «تک» و «تک» یعنی شانس خوش که روی شانه‌ات می‌نشیند چون تا بُرد، فقط به اندازه دو شماره فاصله داری. وقتی تمام شماره‌های کارتت خوانده شد، تو برنده‌ای و این یعنی بخت خوش. سر تا ته این شماره‌خوانی و تک و برنده شدن، کمتر از 6 دقیقه طول می‌کشد. پاتوقِ بازی، قهوه‌خانه‌هاست؛ پای همان میزهایی که مردها چای و املت می‌خورند. هر سه دست شماره‌خوانی، یک دور حساب می‌شود و باید از اول تا آخر دور، در بازی بمانی. نه بلوفی در کار است و نه کسی لایی می‌کشد. صاحب بازی، قهوه‌چی است و رقم برد، مجموع پول کارت‌های فروخته شده با کسر سود قهوه‌چی و دستخوش شماره‌خوان. پر و خالی شدن جیبت، بسته به زودتر یا دیرتر خوانده شدن عددهای روی کارتت است. و این‌طوری است که وقتی نیمه شب، قهوه‌خانه تعطیل شد، اگر از 8 شب، یک نفس پای بازی نشسته باشی و دو کارت خریده باشی و هر کارت هم مثلا 50 هزار تومان باشد و در هیچ دستی هم نبرده باشی، تا 12 شب 4 میلیون و 400 هزار تومان باخته‌ای. داستان ولی به همین تمیزی هم نیست. سر شب که قهوه‌خانه، شلوغ است و پر از مشتری، قیمت کارت ارزان است؛ هر کارت 50 هزار تومان، هر کارت 75 هزار تومان. آخرهای شب که مشتری کم می‌شود و قهارها پای بازی می‌مانند با رگ‌های بیرون زده و چشم‌های سرخ از دود قلیان، قیمت کارت گران‌تر می‌شود. آخرهای شب، هر کارت، 500 هزار تومان، هر کارت یک میلیون تومان، هر کارت دو میلیون تومان خرید و فروش می‌شود. این‌طوری، هم رقم برد بالا می‌کشد و هم رقم باخت. 

و دبلنا  همین  است؛ بازی شانس...

حکایت «دکه»

 از عباس‌آباد مازندران تا ته گیلان، قهوه‌خانه‌های نو و کهنه، پاتوق شبانه قماربازهایی است که پای دبلنا می‌بازند. غیربومی‌ها به این قهوه‌خانه‌ها نمی‌آیند چون آب و رنگ خوشی ندارد در رقابت با صدها کافه مدرنی که در نوار ساحلی راه افتاده است. زن‌ها هم به این قهوه‌خانه‌ها نمی‌آیند چون رفتن به قهوه‌خانه، تفریح مردانه است. اغلب قهوه‌چی‌ها، چند جت اسکی و قایق و چهارچرخ و اسب هم در ساحل دارند و شاگرد قهوه‌چی‌ها که معمولا همان شماره‌خوان‌های قهوه‌خانه‌اند، فاصله ظهر تا غروب‌های فصل سفر، برای گردشگران، سورِ گشت‌زنی در ساحل و دریا برپا می‌کنند که درآمد این کسب موقت هم، علاوه می‌شود به سودِ دبلنا برای قهوه‌چی. بزک هر قهوه‌خانه، وابسته به جیب قهوه‌چی است. قهوه‌خانه‌ای که من بازی کردم، در زبان محلی‌های عباس‌آباد به «دکه» معروف بود؛ اتاقی بزرگ کنج یک پارکینگ عمومی گود افتاده در یک خیابان فرعی، مجهز به کولر گازی و تهویه با 15 تخت چوبی. غیر از 4 تخت که مثل جزیره، وسط دکه بود، بقیه را کنج دیوارها چیده بودند. من روی یکی از تخت‌های جزیره نشستم. یک پستو انتهای دکه بود با یک یخچال شیشه‌ای پر از بطری آب و نوشابه. میز قهوه‌چی هم کنار همین پستو بود؛ یک مرد چاق سیاهپوش کچل که از پشت همین میز، بر امارتش حکمرانی می‌کرد. روی تخت‌ها، غیر از قلیان و استکان چای و قندان و منقل‌های کوچک آلومینیومی، چیز دیگری نبود. به دیوار دکه نوشته بودند «سیگار ممنوع» و سرِ شب، یکی که سیگار روشن کرد، یکی دیگر گفت: «آقا، سیگار خاموش.» ولی نزدیک ساعت 10 شب، دو پسر جوانی که روی تخت کناری من نشستند، سیگارشان را در همان منقل‌ها می‌تکاندند. روی هر تخت، دو یا سه مرد نشسته بودند و لابه‌لای بازی، قلیان می‌کشیدند و چای می‌خوردند. هر وعده قلیان 70 هزار تومان بود و در ساعات قمار، قهوه‌چی بابت چای پول نمی‌گرفت. سه ربع مانده به 10 که به دکه رفتم، وسط بازی رسیده بودم و باید تا تمام شدن دور، صبر می‌کردم. نفر روبه‌رویی من روی همین تخت، مرد آبی‌پوش چاقی بود که خیلی هم خوش‌اخلاق نبود و شلنگ قلیان به دست داشت و دو تا کارت خریده بود و با هر شماره‌ای که خوانده می‌شد، یک پک غلیظ به قلیانش می‌زد و انگشتان چاقش را بالای سر کارت‌هایش طواف می‌داد. یک نفر گفت «تک». مرد روبه‌روی من، روی یکی از کارت‌ها سه شماره می‌خواست و روی یکی دیگر، 6 تا. اوضاعش برزخ بود و سرش را از روی کارت بالا نمی‌گرفت. بقیه هم ساکت بودند و شماره‌خوان، مهره‌های کوچک شماره خورده را در کیسه چرکش تاب می‌داد و با صدای بلند، عدد می‌خواند. گاهی این وسط، کرشمه‌ای با کلمات می‌آمد و مثلا یک بار می‌گفت «این عدد، 79» و یک بار می‌گفت «حالا، عدد 13» و یک بار هم می‌گفت «اینم، 53» و فاصله بین کلمه و عدد، حدود 2 ثانیه مکث می‌کرد تا این طوری، لختی شرجی جاگیر مرداد و سرخوردگی باخت را از سر قماربازها بپراند. مردها ولی عجله داشتند. می‌خواستند زودتر تکلیف جیب‌شان معلوم شود. مرد روبه‌روی من، شاکی شد و گفت: «اول شماره رو بگو». 

 در این دور، هر کسی می‌برد، یک میلیون و 800 هزار تومان می‌آمد توی جیبش؛ نقد. اسکناس‌ها دست قهوه‌چی بود. هر کسی می‌برد، با تکه کلام خودش اعلام می‌کرد  «کارت...تمام...بس» و پا می‌شد و کارتش را روی طاقچه چوبی جلوی لنز دوربین مداربسته می‌گذاشت و می‌آمد پیش قهوه‌چی و بُردش را می‌گرفت و 100 هزار تومان هم به شماره‌خوان «دستخوش» می‌داد. 

 یکی گفت: «آقا کارت.» برنده، جوان لاغری بود که پشت سر من نشسته بود. از جا پا شد و کارتش را گذاشت روی طاقچه چوبی جلوی لنز دوربین مداربسته که تصویر کارت برنده را، همه از صفحه تلویزیون وصل به دوربین ببینند. ندیدند. برای بازنده‌ها مهم نبود چه عددهایی روی کارت برنده بود. یک بار دیگر باخته بودند.

 دور جدید بازی، ورق‌ها را جمع کردند که بُر بخورد. یکی، دو نفر پا شدند و رفتند بیرون دکه سیگار بکشند. یکی دو نفر پا شدند و فاصله تخت‌ها، راه رفتند. شاگرد قهوه‌چی، چای آورد. شماره‌خوان عوض شد و پسر بلندقد آفتاب سوخته‌ای که کلاه ورزشی را برعکس به سر گذاشته بود و شلوارک سبز رنگی به پا داشت، به جای نفر قبلی نشست. این دور، 13 نفر بودیم و هر سه تا کارت 100 هزار تومان بود. من هم باید سه کارت می‌خریدم. شاگرد قهوه‌چی با ورق‌های بازی و دستگاه کارتخوان دور تخت‌ها می‌گشت و کارت می‌کشید. به من که رسید، سه تا کارت روی تخت گذاشت و یک مشت مهره ریخت کنار کارت‌هایم. مهره‌ها، واشرهای پلاستیکی سیاه‌رنگ بود. از همین‌هایی که برای آب‌بندی شیرآلات استفاده می‌شود. شاگرد قهوه‌چی، 110 هزار تومان کارت کشید و صفحه کارتخوان را نشانم داد که ببینم عدد درست بوده. فیش کارتخوان مثل یک مار دراز، تاب خورده بود تا روی زمین. مرد روبه‌رویی، حالا هم چشمش به کارت‌های خودش بود و هم به کارت‌های من. بقیه هم همین کار را می‌کردند؛ هم حواس‌شان بود که رقیب چقدر از برد و باخت فاصله دارد و هم حواس‌شان بود که طرف، تقلب نکند و روی شماره خوانده نشده، مهره نچیند. هوای دکه، خفه بود و مرده. زور کولر گازی به توده دود قلیان و بوی التهاب قماربازها نمی‌رسید. مرد روبه‌روی من گفت: «این دور آخره؛ ببازم، دیگه بازی نمی‌کنم.»

 پرسیدم: «دیگه؟ یعنی کلا بازی رو می‌ذاری کنار؟»

 مرد پوزخندی زد و گفت: «میشه به نظرت؟ نه، امشب دیگه بازی نمی‌کنم.»

 من هر سه دست را باختم. هر سه دست، کارت‌هایم، وقتی مردها «کارت» می‌گفتند، مثل بیابانی بود که درختچه‌های مردنی، تُنُک تُنُک، به زور از زیر خشکی داغش بیرون جهیده باشد.

 دست آخر، برنده که گفت «کارت» مردی که روی تخت کناری من نشسته بود، از جا پا شد و کارت‌هایش را به شاگرد قهوه‌چی داد و کفش به پا کرد و از دکه بیرون زد. مرد لاغری بود با صورت استخوانی و سر کم مو و چشم‌های گرد گود افتاده. همان اول که آمدم، 4 تا کارت داشت و در دور جدید هم 3 تا کارت خرید و تا لحظه‌ای که از دکه بیرون رفت، چهار زانو نشسته بود و جز یکی، دو بار که یکی گفت «کارت» و مرد، سر چرخاند که برنده را ببیند، به کارت‌هایش خیره مانده بود. پشت سر مرد رفتم و کنار دیوار دکه ایستادم. مرد رفت سمت یک ماشین نقره‌ای رنگ کهنه، شبیه فولکس واگن‌های قدیمی که آفتاب، سقفش را سوزانده  بود.

 پرسیدم: «چقدر باختی؟» دیده  بودم که حتی یک بار هم «تک» نشد.

 مرد، همان طور که با شانه‌های آویخته به سمت ماشینش می‌رفت، گفت: «با این دست آخر، یک میلیون و 500.»

   شغلت چیه؟

 «سرامیک‌کارم.»

 آداب قمار این است که آدم برنده، خوشحال باشد. یک دست، یک نفر که برنده شد، با صدای نه خیلی بلند، رو به جمع گفت:  «داداشا شرمنده.» اضطراب باخت روی باخت، جرات برنده بودن را هم ازشان دزدیده بود.

 در این نوار ساحلی، رونق زندگی آدم‌ها، فصلی است. سه فصل سال، نخ دوام سفره همه‌شان به یک مو بند است و نان لذیذ، کیمیا می‌شود و در یک فصل، برای چند نفری‌شان از دیوار هم پول می‌ریزد. مردم نوار ساحلی، چاره‌ای ندارند جز اینکه از سنگ بی‌زبان هم، بهانه‌ای برای پول درآوردن بسازند. ساحل مازندران، نه زیبا، که مثل لباس متعفن ژنده‌ای، پاره پاره است بس که چهارچرخ‌ها روی تنش خط انداخته‌اند و بس که تبدیل شده به یک سطل زباله بی‌در بزرگ. تا چند متر مانده به ساحل، آب دریا به رنگ لجن است و جز در ساعتی که آفتاب ظهر و بعد از ظهر، مثل میخ مغز آدم را سوراخ می‌کند، ساحل، خلوت نیست. به تن یابوهای بی‌رمق، زین و پالان رنگارنگ کشانده‌اند که با این بزک مصنوعی، بوی اسب بگیرند و مشتری جلب‌کن باشند و سراب اسب سواری در ساحل بسازند. هر ترفندی که به پول نزدیک شود، برای مردم نوار ساحلی خوشگوار است و این پولی که با زحمت به جیب‌شان می‌رسد، در یک بشکن، سرِ قمار نیست می‌شود. حکایت کارگر سرامیک‌کار، از همین قِسم بود. مزد روزانه کارگر در منطقه «عباس‌آباد» یک میلیون و 200 هزار تومان بود و کارگر سرامیک‌کار، امشب یک میلیون و 500 هزار باخته بود. یعنی باید از مزد فردا، 300 هزار تومان پیش‌خور می‌کرد که باخت امشبش جبران شود ولی هر روز همین بساط بود. هر روز، از صبح تا غروب، جان فرسوده می‌کرد برای چند اسکناس و همین چند اسکناس، هر شب ظرف کمتر از 2 ساعت، روی تخت‌های چوبی «دکه» از کفش می‌رفت و تمام. هر شب می‌باخت. هر شب می‌آمد که باخت شب قبلش را صاف کند و باز هم می‌باخت. وقتی سر ماشینش را کج کرد به سمت خروجی پارکینگ، رو به من گفت: «تو هم نمون. برو. فایده نداره. بیچاره میشی. اینا نمی‌ذارن تو ببری.»

 گفتم: «این بازی که تقلب نداره.»

 نگاهش را از کنار پنجره به سمت لاستیک ماشینش کشید و گفت: «تقلب نداره ولی اینا، کارت زیاد می‌خرن که ببرن و نمی‌ذارن تو ببری. کسی که کارت زیاد می‌خره شانسش بیشتره برای برد.»

 پرسیدم: «تو میگی این شانسه؟»

 جمله‌اش را گفت و پیچید سمت خیابان فرعی: «آره شانسه منتها یه آدمی ممکنه همه عمرش بدشانس باشه.»

 دور جدید بازی شروع شده بود. این ‌بار، کارت‌های رنگی فروخته شد. هر کارت 100 هزار تومان و رقم برد، دوباره کشید بالا تا یک میلیون و 800 هزار تومان. نفر روبه‌رویی من، رفته بود و یک نفر جدید به جایش نشست. مردی از سر تا ته، برنزه و شبیه اهالی جنوب و پیراهن و شلوارک سفید پوشیده بود و قلیان هم نخواست و دو تا کارت رنگی خرید. تا شاگرد قهوه‌چی بیاید و پول دور جدید را حساب کند، سر حرف‌مان باز شد و مرد برنزه در جوابم گفت که این روزهای بهار و تابستان، روزهای خلوت پاتوق قماربازهاست چون اغلب مردها، این روزها، سرشان به اجاره ویلا و نگهبانی و سرایداری باغ گرم است و پولی توی جیب‌شان می‌رود و فرصت قمار ندارند ولی پاییز و زمستان که مسافر در این منطقه ته می‌کشد و ساعت‌های ساحل و شب‌های شهر، کشدار می‌گذرد و جیب‌ها خالی‌تر می‌شود، قهوه‌خانه‌ها شلوغ‌تر است و مردها دلگرمند به اینکه از قمار، جیبی پر کنند. برنزه، مردهایی از همین تکه شهر می‌شناخت که یک شبه 20 میلیون تومان برده‌اند یا 5  میلیون تومان  باخته‌اند.

 صدای قِل خوردن مهره‌ها که آمد، همه ساکت شدیم. سکوت دکه، غم‌انگیز بود. رسم این است که وقتی بازی شروع شد، هر که وارد پاتوق شد، باید ساکت باشد تا آخر بازی. حرف زدن با موبایل در قهوه‌خانه و در زمان بازی، ممنوع است؛ عکس و فیلم گرفتن هم. تازه‌واردها که می‌آمدند، رو به قهوه‌چی یا بقیه قماربازها، دستی به سینه می‌گرفتند و لبخندی گوشه لب‌شان می‌انداختند به نشانه ارادت. در هر دست، بلندترین صدایی که شنیده می‌شد، قُل قُل آبی بود که در مخزن قلیان و پشت بندِ پُک‌های غلیظ، می‌جوشید. وقتی یکی می‌گفت «تک» پک‌ها، توفانی می‌شد. فاصله «تک» تا «کارت» گاهی به دو دقیقه هم نمی‌رسید. هر که «تک» می‌شد، مردها به همدیگر نگاه می‌کردند و نگاه‌شان را از هم می‌دزدیدند. برنزه، گفت «کارت» و بلافاصله از جا پا شد و کارتش را روی طاقچه گذاشت و پولش را از قهوه‌چی گرفت و برگشت نشست سر جایش. یک میلیون و 800 هزار تومان برده بود و خوشی در نگاهش  می‌دوید.

 شاگرد قهوه‌چی که آمد برای دست جدید کارت بکشد، برنزه می‌خواست پول «میز» من را هم حساب کند که قبول نکردم. این هم یک رسم بازی است. قماربازها به کارت می‌گویند «میز» و وقتی برنده می‌شوند، برای مرام گذاشتن، پول میز همدیگر را حساب می‌کنند. تا دست جدید شروع شود، برنزه، چک‌پول‌های چروک از رطوبت را یکی یکی باز کرد و قندان را روی دسته 50 هزار تومانی‌ها گذاشت. وقتی شاگرد قهوه‌چی کارت کشید و گوشی تلفنم برای ششمین بار از پیامک انتقال 110 هزار تومان لرزید، می‌دانستم که این دست آخر است و دیگر  نمی‌خواهم  بازی کنم.

 حکایت «کافه دبل»

 پاتوق بعدی «کافه دبل» بود؛ قهوه‌خانه‌ای نبش خیابان اصلی. نیم ساعت از 10 گذشته بود. تمام مغازه‌ها تعطیل بودند و تنها روشنایی خیابان، نور چراغ‌های «کافه دبل» بود که از پشت شیشه‌های استتار شده کدِر می‌ریخت توی پیاده‌رو. حاشیه جدول جلوی قهوه‌خانه، چند موتور پارک کرده بودند و دورترش، چند ماشین با مدل‌های معمولی. تعداد موتورها بیشتر از ماشین‌ها بود. از سایه‌های تار روی شیشه‌های مات، معلوم می‌شد داخل قهوه‌خانه چه ازدحامی است. درهای قهوه‌خانه، کشویی بود. لنگه در را که کشیدم، سه ردیف چشم برگشت سمت من. قهوه‌چی؛ مردی چاق، با چهره‌ای برافروخته و ابروهای درهم پیچیده از خُلق تنگ، با یک عرقگیر صورتی و موهای وز کرده، کنار در و پشت دخل نشسته بود. در جوابم بابت یک استکان چای، با اشاره دست فهماند که چای می‌دهد و باید بروم آخر سالن. رفتم انتهای قهوه‌خانه و روی تنها نیمکتی که یک جای خالی داشت، نشستم کنار مردی که بازی نمی‌کرد و روبه‌روی دو مردی که هر کدام، سه کارت جلوی‌شان چیده بودند. شماره‌خوان، کنار ورودی قهوه‌خانه نشسته بود و با صدای بلند می‌خواند ... 72 ... 23 ... 34...  این قهوه‌خانه، از «دکه» بزرگ‌تر بود، بزک شده‌تر و با مشتری‌های خیلی بیشتر. این یکی، نیمکت‌های فلزی دونفره داشت که در سه ردیف دو تایی و دو سمت میزهای پایه بلندی با رویه سنگ سفید چیده شده بود. دیوارها، پر بود از بشقاب‌های تزیینی سفالی و چینی. علاوه بر یخچال ویترین‌دار، یک پیشخوان بزرگ هم انتهای قهوه‌خانه بود و شاگرد قهوه‌چی پشت همین پیشخوان، قلیان چاق می‌کرد و به دست قماربازها می‌داد. تا شاگرد قهوه‌چی برایم چای بیاورد، از مرد کنار دستی پرسیدم: «کارتی چند؟» 90 کارت فروخته شده بود هر کدام 75 هزار تومان. با چشم شمردم؛ 36 نفر روی نیمکت‌ها نشسته بودیم که غیر از شماره‌خوان و خودم و مرد کنار دستم، بقیه مشغول قمار بودند. رقم برد را قهوه‌چی تعیین کرده بود؛ 5 میلیون و 200 هزار تومان. بنابراین، در هر دست بازی، یک میلیون و 550 هزار تومان به جیب قهوه‌چی می‌رفت. این رقم، قیمت این ساعت از شب و قیمت امشب بود و معلوم نبود تا آخر امشب و فردا شب هم همین باشد. اینجا قمار تا یک ساعت بعد از نیمه شب ادامه داشت. مرد کنار دستی گفت دست‌های آخر بازی، تعداد مشتری‌ها خیلی کم می‌شود و سرجمع، 10 یا 15 نفر می‌مانند و آن وقت، قیمت هر کارت به یک میلیون و دو میلیون تومان می‌رسد. 35 نفر آدم توی این قهوه‌خانه نشسته بودند و جز شماره‌خوان که عدد می‌خواند، صدا از احدی در نمی‌آمد. گاهی وقتی عددی خوانده می‌شد، مردها به یاد خاطره‌ای رکیک، مزه‌ای زیر لب می‌پراندند و می‌خندیدند که قهوه‌چی با همان ریخت عبوسش داد می‌زد: «بسه. خانوم  اینجا  نشسته.»

 رقم برد، مردها را عصبی‌تر کرده بود. مردی که دو میز دورتر نشسته بود و 4 کارت خریده بود و شلنگ قلیان از لبش نمی‌افتاد، چه موقع بازی و چه بین دست‌ها، نگاه از روی کارت‌هایش بلند نمی‌کرد. از همین ردیف خودم که نگاه کردم، زانوی بعضی‌شان در یک واکنش عصبی می‌لرزید. مرد کنار دستی گفت بعضی‌ها وقتی می‌خواهند برای قمار بیایند، برای خودشان ورد و دعا می‌خوانند که از حسادت همبازی‌ها در امان بمانند. مرد روبه‌روی من بعد از سه دست باخت، گفت که چشمش زده‌اند چون هیچ کدام از شماره‌هایی که می‌خوانند روی کارت‌هایش نیست. کنار دستی‌اش در واکنش به هر دستی که می‌باخت، با نگاهی خونسرد، فقط به کارت‌هایش نگاه می‌کرد. مرد روبه‌رویی من که معتقد بود چشم خورده، به کنار دستی‌اش اشاره کرد و گفت: «ایشون ساخت و ساز داره. این رقما براش پولی نیست.»

 آقای ساخت و سازدار، جواب هم نیمکتی‌اش را نداد ولی رو به من گفت:  «می‌خوای بازی کنی؟ اگه می‌خوای، برات کارت می‌خرم.»

 وسط دور رسیده بودم و باید تا آخر بازی منتظر می‌ماندم. حوصله‌ام سر رفته بود. هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. وسوسه امتحان شانس، تا این قهوه‌خانه دنبالم امده بود. وسط تردید بودم که کارت بخرم یا بی‌خیال بازی باشم که یکی گفت «تک»؛ مردی بود از اولین ردیف نیمکت‌ها و نزدیک به دخل قهوه‌چی. حالا نبض‌ها تندتر می‌تپید و بوی آدرنالین، غلیظ‌تر شده بود. با 5 میلیون و 200 هزار تومان، چه‌ها که نمی‌شد کرد. شاگرد قهوه‌چی، ظرف‌های هندوانه قاچ خورده را بین میزها گرداند. اینجا هم در ساعت قمار کسی بابت چای پول نمی‌داد. یکی، یک تکه نان خواست و یکی، یک بطری آب. شاگرد قهوه‌چی هنوز به پیشخوان نرسیده بود که یکی گفت «کارت آقا.» مردی که برده بود، روی نیمکت‌های ردیف وسط نشسته بود. کارتش را داد به دست شماره‌خوان که صحت شماره‌هایش را چک کنند. از دخل و قهوه‌چی خیلی دور بودم و متوجه نشدم که آیا اینجا هم برد را نقد حساب می‌کنند. بخار هیجان قماربازها رقیق شده بود. باخته بودند مثل دست قبل و قبلش و قبل‌ترش. سعید یکی از همین‌ها بود. ردیف اول نشسته بود و ساعت 11 و نیم شب، وقتی از قهوه‌خانه بیرون آمد، دو میلیون و 200 هزار تومان  باخته  بود.

 سعید یک کارگر ساده بود که خرج خانواده‌اش را با سه نوبت کارگری روزانه در باغ و ویلای مردم جور می‌کرد؛ پدر دو بچه، مستاجر با ماهی 4 میلیون تومان اجاره در یک خانه کهنه 50 متری. اغلب قماربازها مثل سعید بودند؛ کارگر و از قشر کم‌درآمد که چشم به برد قمار می‌دوختند و می‌باختند؛ شبی یک میلیون، شبی دو میلیون. رقم برد در مقابل باخت‌شان آنقدر ناچیز بود که با سربه سر شدن آنچه از جیب‌شان می‌رفت، کیلومترها فاصله داشت. همه‌شان می‌دانستند که هر شب بازنده‌اند ولی باز هم می‌آمدند و باز هم می‌آمدند. شهرهای نوار ساحلی، کوچک است و همه، همدیگر را می‌شناسند و خبر دارند که زیر زیلوی خانه هیچ کدام‌شان، خبری نیست. سعید، در «متل قو» زن‌های زیادی را می‌شناخت که به دلیل باخت مردشان در قمار، به خانه پدری برگشته بودند. وضع خودش، بهتر از مردهای متل قو نبود. زنش تهدید می‌کرد، فریاد می‌زد، قهر می‌کرد و می‌رفت خانه پدرش ولی سعید، باز هم می‌آمد؛ بدون ماشین، پیاده، با تاکسی، ولی می‌آمد. وسط قصه همه‌شان، این جمله تکراری تاب می‌خورد «امشبم اومدم، ولی دیگه برای همیشه گذاشتم کنار. این دیگه آخرین شبه.»

 فردا شب و پس فردا شب هم می‌آمد و می‌رفت و «آخرین شب» از راه نمی‌رسید. کافی بود وسط جاده، کنار بقالی، لب ساحل، در صف نان و پیاز، یکی از همبازی‌ها را ببینند و یاد قهوه‌خانه بیفتند. خودشان را گول می‌زدند که با سه نوبت یا 4 نوبت کارگری، خرج خانه را جور می‌کنند و از نیاز خانواده چیزی کم نمی‌گذارند. سعید با یک حساب ذهنی گفت که ظرف سه سال قمار، به اندازه پول یک پژوی 206 باخته و باز هم، رقم باخت خودش را در مقابل خیلی‌ها ناچیز می‌دید؛ مثلا در مقابل آن مردی که اسمش در عباس‌آباد بر سر زبان‌هاست و می‌گویند بالای 400 میلیون تومان پای قمار باخته یا آن یکی که ظرف 10 روز 80 میلیون تومان باخت داشته و از این رقم فقط 20 میلیون تومانش برگشته یا آن یکی که ظرف یک ماه، موجودی 60 میلیون تومانی کارت بانکش پای باخت قمار صفر شده. 

 سعید می‌گفت از آدم‌های قهوه‌خانه که پای قمار می‌نشینند، 95 درصدشان تکراری و هر شبه‌اند. می‌گفت همه‌شان به این امید می‌آیند که امشب، باخت دیشب را جبران کنند و فردا شب، باخت امشب را...

 قصه از سه سال قبل شروع شد. از همان وقتی که قهوه‌چی به فکر افتاد بازی ساده دبلنا را به قمار نزدیک کند. روزها و هفته‌های اول، به مردهایی که تفریحی جز قلیان کشیدن در قهوه‌خانه نداشتند، به اسم رفاقت و همسایگی، کارت مجانی داد. چند هفته که گذشت و چالش برد و باخت پوست انداخت، کارت‌ها قیمت خورد؛ هر کارت، 10 هزار تومان. 10 هزار تومان در همان زمان هم در نوار ساحلی که بَرج مردمش، وابسته دل دریاست، رقمی بود ولی مردها که می‌خواستند هیجانی در زندگی سوت و کورشان بتابانند، باکی‌شان نبود که حالا یک شب هم 50 هزار تومان خرج خوشی بشود.

 حالا دیگر کار از «خوشی» گذشته. حالا همان مردها هر شب می‌آیند، در هر دست 7 یا 8 کارت می‌خرند و در هر دست حداقل 500 هزار تومان خرج می‌کنند و آخر شب، با جیب خالی‌تر از غروب، پاکشان تا خانه می‌روند و بعضی‌شان بابت پول کارت، به قهوه‌چی بدهکار می‌شوند و اسم‌شان می‌رود در دفتر نسیه که فردا شب تسویه کنند و در راه به خودشان دلداری می‌دهند که فردا شب، ورق به نفع آنها بر می‌خورد. 

 «امشب آخرین شبی بود که اومدم.» این جمله سعید بود در ساعت 11 و نیم شب.

 یک ساعت بعد، موقع خداحافظی گفت: «برای آدمی که قمار می‌زنه، وقتی پول بیاد توی جیبش، حواسش دوباره میره سمت قمار.»

 

تصویر روز
خبر های روز